سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن سنگ لغزنده ای که گامهای دانشمندان بر آن استوار نمی ماند، آز است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:23 صبح

امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن  از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به پیکانو بعدشم آردیو..206..بعد هم که این یکی ولی دل خوشی از زندگیشون ندارن همش احساس می کنن یک چیزی کم دارن.منظورم عمو محمود و مژگان خانم است نه لیلا اون بیچاره که عادت کرده میگه من زن دوم عموت هستمو مژگانسوگلی به هر حال پدربزرگ عزیز ..عمو محموده دیگه .عمه ریحانه هم که طلاق گرفته خبر داشتید می دونم ولی خواستم بی خبرتون نزارم.منم شدم خبرچین شما دیگه..بی جیره و مواجب به هر حال مخلصیم.بابام هم حال روز خوشی نداره بر شکست کرده افسردگی هم که شده بلای جونش.مامان هم می سوزهو می سازه چاره ای نداره بیچاره.

این روزها غذاهای تکراری شده عادتم نرفتن به بیرون ..و...غصه نخورید درست میشه خدا بزرگه ولی دل من چی آخه کوچیکه از جهازم که نمیگم چون جای ماتم و غصه داره به هر حال تو این موقعیت که قراره یک ماه دیگه برم سر خونم شده فکرم فقط جهاز همین.

مامانم که بیچاره همه درو زده هر کاری که فکرشو بکنید به همه رو انداخته ولی کو دری که بروش باز بشه همه قفل زدن به دلاشون.

به هر حال آخرین امیدمون بعد از خدا شما هستید..ببخشید از اینکه شمارو ناراحت کردم..امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه قربان شما./پرستو/

...

سلام پرستوی عزیزم نوه ی گلم حسابی ناراحتم کردی می دونی که من نمی تونم غصه ی تو رو ببینمو هیچی نگم از وقتی با مصطفی اومدم اینجا تنها غربت نیست که شده مشکلم..دلم بدجوری هوای شما رو کرده مخصوصا تو که مونسو همدم من بعد از اون خدابیامرز شده بودی نوه ی عزیزم بزودی برمی گردم نگران نباش همه چیز درست میشه خیالت راحت باشه فکرای بدو بریز دور مثبت فکر کردن خیلی بهتره امتحان کن  دخترم شیمی درمانی هم دیگه جواب نمیده میگن باید برگردم ایرانو همونجا بقولی بمیرم شایدم قسمت نشد ببینمت به هر حال بازم میگم مثبت فکر کن چون من تازگی ها منفی بافی میکنم خوبم نیست ..دلم برات تنگ شده به امید دیدار.

پدربزرگت شریف

......................

آلمان 7/2004

..

باورم نمیشه دیگه نیستی ولی عادتم شده..امروز این نامه رو می نویسم برات مهم نیست که به دستت نمیرسه ولی بدجور دلم آروم  میگره.آخه خیلی وقته که با کسی درددل نکردم حتی با قاسم مرد زندگیم.برنگشتی عروسیمو ببینی..برنگشتی تا خیلی چیزا رو ببینی ولی مهم نیست چون جالب نیستن منم یکجورایی با همون جهاز نیمه کاره رفتم خونه ی بخت.

نبودی ببینی شده بود ماتم خونه همگیشون می خواستن یجورایی به همه بگن که من اشتباه کردم که به حرف شما عمل کردم آخه اگه به حرف اونا بود که باید تا سال صبر میکردم.

سفیدو سیاه پوشیدنشون شده بود مایع خنده آخه همگیشون با هم ..خیلی بامزه بود.

زندگیمو دوست دارم همینطور قاسمو مثبت فکر می کنم مثبت مثل شما منفی بافی هم نمیکنم.امروز واسش قیمه درست کردم خیلی دوست داره.بابا هم رفته سرکار جدیدش مغازه دوستش کار میکنه الکتریکی.مامان هم راضی به نظر میرسه.

راستی عمو محمود پژوشو فروختو یک ماکسیما خرید خیلی راضی تر به نظر میرسه فکر کنم ماشین رویاهاشو خریده چون کلی همیشه شارژه .عمه ریحانه هم از ایران رفت.برای ادامه تحصیل میخواد دکتراشو اونور بگیره.دایی رمضون چی بگم از دست دایی رمضون شده دیوونه امروز یه سازی میزنه فردا با یکی دیگه کوک میشه.

به هر حال اینجوریه دیگه یه بار میگه عاشق شده یه بار میگه بدش میاد از زنها و خلاصه هر روز یه جورایی حال میکنه.امیدوارم وقتی این نامه بدستتون میرسه خوشحالتون کنه میدونم روحتون شاد میشه چون میخوام رو همین سفیدی که نمیزاره شما رو ببینم بزارمو برم.

/پرستو/

پایان

داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

 


یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:22 صبح

درست چهارده تا تیر شلیک کردم..همه بهت زده رو زمین دراز کشیده بودن و به هم نگاه می کردن.

شیشه عقب تویوتا خورد شده بود.هر سه نفریشون ساکت شده بودن.یوزی هم به کارشان نیامده بود.

درست کنار تابلوی توقف ممنوع متوقفشون کردم.

جمعیت هر لحظه بیشتر می شد..چند تا تیر هوایی شلیک کردم تا راه باز شد..جلوی یک موتوری

را گرفتم و پیادش کردم..شوکه شده بود فقط نگاه می کرد و حرفای الکی می زد از اینکه هنوز

اقساط موتورش تمام نشده تا بهش رحم کنم و با یک وسیله دیگه فرار کنم..منم با یک لگد محکم

پرتش کردم تو پیاده رو گازشو گرفتم و از اونجا فرار کردم بعد از اینکه مطمئن شدم کسی دنبالم نیست

کلاشو انداختم تو یک خرابه و رفتم خانه.ساعت هشت بود.با بلند شدن صدای آژیر به پشت پنجره اومدمو

بیرونو نگاهی انداختم چند تا الگانس با دوتا پاترول شیشه دودی محله رو محاصره کرده بودن تا من نتونم

فرار کنم .رفتم سر وقت کمد چوبی کنار میز کوچیکه پشت لباسا ساکمو مخفی کرده بودم..کشیدمش بیرون

توش یک کلت کمری با کلی فشنگ داشتم.خشابو پر کردم صداهایی از بالای پشت بام به گوشم می رسید.

نیروهای ویژه به دنبال راه ورود به ساختمان بودن..اما تلاششون بی فایده بود.رفتم کنار پنجره انگار دیده بودنم

چون چند دقیقه بعد دیگه شیشه ای تو خانه نبود که سالم مونده باشه رو موکت پر بود از خرده شیشه چندتا تیر

پشت سرهم شلیک کردم.فقط کشیدمو بی هدف زدم به در و دیوارای اطراف می خورد یکیشم خورد به آژیر

الگانسو خوردش کرد.گاز اشک آور انداختن خانه پر شده بود از دود هایی که بدجور چشمو می سوزوندن..دستمال برداشتم

و خیس کردم گرفتم جلوی صورتم تا اومدم برگردم به طرف پنجره که با خوردن مایعی پرفشار به صورتم رو زمین افتادم.

چشم که باز کردم دیدم تو یکی از اون پاترول شیشه دودیا صندلی عقب درازکش شدم..بلند شدم که ببینم کجا هستم که دوباره

با اسپره افتادم کف ماشین .صدای بازو بسته شدن در آهنی به گوش می رسید دور می زدن  دور محوطه معلوم بود که فضای

باز آنجا قدرت مانور و به آنها می داد چون با سرعت بالایی دور می زدن تا بالاخره با خاموش کردن ماشین منو پیاده کردن ..دیگه نبودن یعنی هیچکس

اونجا نبود..فقط دیوارای بلندی که بدون پنجره تاریکی رو به اونجا دعوت می کردن..رفتمو یک گوشه نشستم کم کم خوابم برد.

وقتی چشم باز کردم هنوز همونجا بودم.خیلی سرد بود بلند شدم مدام دور اتاق دور می زدم از اینور به آنور می رفتم..خبری هم از غذا نبود تا عصر

که درو باز کردن ..یک سرباز و فرستاده بودن تا برام چیزی بیاره معلوم بود بالا خدمتیه یک کاسه آبگوشت با یک تکه نان سنگک

نفهمیدم چجوری باید تمومش کنم چون آبشو سرکشیدم و نان هم که یک لقمه شد.دیگه خبری از بی حالی و سرگیجه نبود سرحالتر شده بودم

نه خبری از بازجویی بود  ونه ماموری که بیاد و بهم سر بزنه  داشتم از تنهایی دق می کردم کارم شده بود به در دیوار نگاه کردن

تا بالاخره اومدن سراغم  هنوز داشتم صبحانمو می خوردم کره و مربا بود که درو باز کردن دوتا لباس شخصی که هیکل درشت

و ریش پری داشتن منو با خودشون بردن..از یک راهرو ردم کردن داخل یکی از اتاق های بی شماری که در آنجا بود بردنم.

فکر کنم اتاق بازجویی بود. یک میز آهنی و صندلی چوبی کلی حرف زد تا بهم بفهمونه که جرمم امنیتیه و برای هر کدام از کارهایی که کرده بودم

مصداق هایی را می آورد که با آنها آشنا نبودم..حتی بهم گفت که می دونه من جزو باندهای سیاسی و تشکیلاتی نیستم و یک خود سری هستم

که کله ام بوی قرمه سبزی می دهد و باید آرام بشوم.

شروع کردم به دفاع کردن از خودم از اینکه قانون خدارو اجرا کردم و بالاخره اینکه گفتم یکی باید جلوی اون زمین خوارهای بی همه کسو

می گرفت که اون من بودم.

و اینکه نقشه ای حساب شده ای را کشیده بودم که مولای درزش نمی رفت و حتی از قرار آن روز آنها هم خبر داشتم و می دانستم

که با یک کلاهبردار دیگر مثل خودشان قرار دارند و کلی حرف دیگر که هیچکدامشان برای بازجو دلیل به حساب نمی آمد.

و پاسخ دومین سوال را که در مورد خرید اسلحه و نحوه ی تهیه کردن آن بود را اینگونه گفتم که از یکی که تو کار قاچاق اسلحه است

خریداری کرده ام و این شخص هم به احتمال بسیار قوی از ایران فرار کرده است.پرونده ام سنگین بود کشتن سه زمین خوار و حمل سلاح

..اعدامم می کردن.

بالاخره بعد از مدتی بازداشت و تکمیل گزارشاتشان.منو به دادگاه انقلاب فرستادن با حکم قاضی که بعد از چند جلسه با حضور اولیاءدم

برگزار شد رای را صادر کرد به سه بار قصاص نفس و چند چاشنی دیگر برای پر ملات شدن آن که به من خوراند.

الانم یکسالی می شود که در این زندان هستم.

من م. پ از کاری که کردم پشیمان نیستم و مطمئن هستم که به بهشت خواهم رفت.

 

داستان کوتاه-مردی که فکر می کند به بهشت می رود-نویسنده-hesamal.di-shafieian//


یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:22 صبح

صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا

نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم.

و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور

که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که شاید زود یا دیر

ختم شود با قدم هایی که یاریش نمی کنند تا تندتر برود و چشمانی پف کرده و قرمز می رودو می رودو

می رود؟کنار درخت می ایستد و تکیه می دهد نگاه می کند کله پزی تماشا ..و مشتری هایی که به اندازه ی

جیبشان و سنگینی و سبکی آن نه به ریال بلکه تومن تومن و هزار به تومن و شایم بیشتر خرج می کنند

و سبکی بر سنگینی پیشه می گیرد تا بتواند بناگوش و پاچه و مغز و...بخورند.

و کله پز که از گرفتن پول با دست عارش می شود و سطلی سفید و پول های در هم ریخته...و کله پز که

دستش را بعد از یک سرتکان دادن به پایین تر از جایی که شکمش قرار دارد می بردو..و باز چشم و زبان

به داخل پیش دستی گلدار چینی می گذارد و تحویل مشتری می دهد.

و به مرد کنار درخت اشاره می کند و ظرفی پر از آبگوشت به او می دهد و نانی به تازگی نان های گوشه ی

اتاقک مغازه.

*****************************

کنار خیابان را گرفته و به بالا می رود و باز از بالا به پایین و از چپ به راست تا چشمش به پرادویی

می افتد که زن و مرد جوان که بابت پوشاندن خودشان سنگ تمام گذاشته اند.با دیدن آنها پا به فرار می گذارد

و به پشت دیوار کوچه ی معلم خودش را می رساند و هی سرک می کشد تا زن و مرد جوان به فروشگاه چینی

ایرانیکا می روند.نفسهایش تندو تند هدر می روند.و گربه ای که از بالای دیوار به او نگاه می کند..و گربه ای که می رود تا

به جایی برسد.

******************************

روبروی آینه می ایستد و به خودش نگاه می کند که به خودش نگاه کرده باشد.و خودی که به خودی خود تغییر می کند..

کاپشن و شلوار جایشان را به کت و شلوار می دهند و کروات.و کلاه مشکی گوشه اتاق رها می شود تا شب دوباره به

به سر شود و یک جا به جایی دوباره و همیشگی.

به عکس قاب گرفته ی گوشه ی کمد نگاه می کند زن و مردی جوان و عکس دیگر یک زن میانسال و روبان مشکی گوشه ی

قاب عکس.

در حیاط را باز می کند و سوار بر یک بنز نوک مدادی می شود و بعد از روشن کردن ماشین و گرم شدن سریع فضای

داخل که بسیار جاباز و راننده هم بی معطلی همچنان که سگی تاریکی شب را فریاد می زند و پا به پای هم به آرامی

و دور شدن و عقب ماندن سگ و یک کوچه و پیچیدن و ناپیدا شدن از دید دو چشم خیره شده و زبانی در آورده و نفسهایی

که به هدر می رود .می رود تا به میهمانی دعوت شده ای میهمان شود.

***************************

آقاجون شیرینی نخورید براتون ضرر داره.

نه دخترم هیچی برام ضرر نداره اومدم ناسلامتی میهمونی.

اما آقا جون دکتر براتون منع کرده.

چی رو شیرینی رو چربی رو اصلا اگه بخوام به حرف دکترم کنم نباید هیچی بخورم که.

به به آقا بهروزم اومد.

سلام آقای حقانی.

سلام به داماد عزیزم..گفتم که بگو پدر حالا اگه خواستی یک جانم اضافه کن.

هر چی پدر زن عزیزم دستور بدند چشم.

میز شام را نگاهی می اندازد از مرغ و گوشت و انواع خورشت که باید بزودی به دور ریخته شوند.

*******************************************************

سر قطعه 23 می ایستد و همان ردیف را بالا می آید سنگ سفید و نوشته هایی که آن را سیاه کرده است..

مشخصات اولیه یک انسان از تولد تا مرگ با زنش که نیست و اگرم هست جایی پایین تر از جاپای اوست

و اگرم هست که او نمی بیند..تا حرفهایش را به باد هوا بدهد و به گوش او برساند درد دل می کند کلاهش

را از سر بر می دارد و دستی به موهای درهم به شکل در آمده اش می کشد و صافشان می کند.

با دستی اشکش را پاک می کند و با دستی آب بینیش را که از بینیش به دهانش می رسدو از دستش به لباسش.

********************************************************

قطعه 10 را بالا می آید سرسنگ به سنگ می گذارد و زیر لب می خواند.

حقانی یک نوگل پرپر شده از همین مرد و همین حقانی.

قبرگردیش که تمام می شود سوار اتوبوس می شود و به جایی نزدیک به محل زندگی

و پنهان شدنش از آن چیزی که باید به ظاهر پنهان شود و از همان روز که همان زن را به خاک

کردن و چندی بعد که همه چیز بهم ریخت و او هم مثل همه چیز بهم ریخت و از او این شدو این ماندو..

و دوباره مثل همیشه جا به جایی و عوض شدن و خوابیدن در جایی که خروسی صبح را از لا به لای

آن صدا می زند.

.............داستان کوتاه-بدل-نویسنده-حسام الدین

شفیعیان.......................................


یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:21 صبح

اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و

یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...

بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود  خورده

می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال  و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند  و مثال حسن الافو لقمه ی حروم

و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه

و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...

وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش

خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.

......................******************.....................

اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.

چند میز  و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم

حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی

تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی

اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست

منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه

خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن  و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن

قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه

خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.

 

داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***

 


یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:21 صبح

اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و

یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...

بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود  خورده

می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال  و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند  و مثال حسن الافو لقمه ی حروم

و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه

و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...

وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش

خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.

......................******************.....................

اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.

چند میز  و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم

حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی

تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی

اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست

منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه

خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن  و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن

قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه

خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.

 

داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***

 


<   <<   16   17   18   19      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ