سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ کس نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، دشمن تر ازکسی نیست که نسبت به عبادتش تکبّر می ورزد و از درخواستآنچه نزد اوست، تن می زند . [امام باقر علیه السلام]
 
یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:44 صبح

یک روز جمعه

 

 

ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش

کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم

را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن

بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم آغاز کنم.رقص دود و سیگارهای خاموش شده و مردی که مدام

میکشد و کوتاه میکند و رادارهای فعال ریه های آماده به جذب که همیشه گرسنه هستند..و با اشتهای فراوان می بلعن.

همراه با دود یک نوع قدیمی و آشنا به نام اسپند که نمیدانم چرا اینقدر خفه کننده است.پنجره را باز می کنم و نفس

عمیقی میکشم تا کمی ریه هایم باز شود که به سرفه می افتم بوی گازوئیل و قلقلک بوی بنزین که از هم سبقت

می گیرند و به مسیر هدف کوچ می کنند.ناشتا مثل همیشه به سمت چایی..تنها صبحانه ی بدون مخلفات میروم باید

قند را کم کنم خیلی وسوسه بر انگیزه.چایی بدون طعم بدون رنگ واقعی و بو و عطر..تلویزیون را روشن میکنم

چند نفر نشسته اند و درباره ی تربیت فرزندان و نقش خانواده صحبت می کنند خیلی بی حالن همچین که آدم هوس

می کند بزند زیر آواز و مدام بخواند.کانال را عوض می کنم برنامه آشپزی مردی که یک جا ایستاده و مدام

دستور میدهد تا سر نهایت آموزش فلافل را به همه یاد بدهد آنهم کم هزینه درست کردن فلافل برای بچه ها.

کانال را عوض میکنم در مورد ورزشه آنهم عمومی و منم که حال انجام خصوصی آن را ندارم و با خودم

مدام تکرار می کنم که در آن همه بوهای مختلف که بر همه ی آنها مدام در حال جذب شدن هست چه حالی می کنند

که دارن در یک روز دلنگیز فکر می کنند که سلامتن و کانالی که دیگه عوض نمیشه و تصویر سیاهی که بر همه ی

آنها پیشی می گیردو تمام میشود.ساعت 12بعد از ظهر یک روز جمعه است..لباسم را عوض می کنم تا بیرون بروم

اونم از چار دیواری سرد سرد.

میترسم چیزهای شیرین بخرم دندانهایم یکی بعد از دیگری خرابتر از یکی قبلی پیش می روند تا آن دندان بی عقل

نمی دانم اضافه ی الاف که حسابی کفریم کرده که از منوی دندانپزشکان فرار می کند.آخه میترسم نه از تیغ تیز بلکه

از تیغ زنی آن که بدجور وحشت میندازه به خالی بودن یک تکه پارچه ی تار عنکبوت بسته.

چند دست درهم..تلفن های کارتی و گوشی های داغ شده..همیشه از پشت سر ایستادن بدم می آید چون که ممکنه انفجار

صوتی اتفاق بیفته براهمینم هست که اینقدر کمیاب شده این کارت دو هزار تومانی ضروری ضروری.

می خوام برم کافی نت در راه آن هستم تا به بی راهه نروم تا میرسم.

و میز های پرو گوش های پر و خنده های بلند و کوتاه چند پسر و دختران تک و دونفره مشغول تحقیق علمی و تخیلی

هستن.بی خیال میشوم ولی نمی شود آخه بوق ما قطع خیلی خیلی قطع بوق نداره سوت و کوره شاید اگر منم تحقیق

علمی و تخیلی میکردم صدای بوق من هم شنیده میشد همش تقصیر این تحقیق های مهمه باید برای این مسائل

سرمایه گذاری بشه تا میشه باید حمایت کرد از این همه انرژی جمع شده و مخ هایی که در حال خدمت به بشر

و مردم هستند.تازه خوبیشم اینه که خیلی حرفا تو دل آدم می مونه که باید بمونه تا پوسیده بشه پوچ بشه و فراموش..

نمیشه که فراموش کنی همیشه در بایگانی ذهنت خاک خواهد خورد .امروز یک روز جمعه است.

پشت شیشه سی دی فروشی می ایستم و پوستر فیلم ها را نگاه می کنم کلی فیلمهای عشقی دست تو دست

فیس تو فیس هندی ایرانی ژاپنی. و فیلمهای بکش بکش هیجان و آدم فضایی زمینی از ما بهترون های خیلی

خیلی هالیوودی.

به دکه ی روزنامه فروشی میرسم روزنامه های روز پنجشنبه و حتی چهارشنبه و سه شنبه یکی از آن قیمت

پایین هایش را برمیدارم و به سمت پارکی در آن نزدیکی حرکت میکنم و صندلی سرد سرد پارک.

صفحه به صفحه با دقت می خوانم صفحه ی فرهنگی را با آهی از ته دل برق میزنم و صفحه ی اقتصادی

که حتی به آن فکر نمی کنم چون که ممکنه فیوز جیبم به مغزم فشار بیاره و آتیش سوزی راه بیفته.

صفحه ی حوادث و ریز و درشت شدن چشم هایم و صفحه ی سیاسی کلی شارژ میشوم چون بعد از مدتی

کمی می خندم و اینکه خیلی ها که فکر می کنند حتما دارم اس ام اس خنده دار با حال رو از مجله ی زرد تاریخ

گذشته ای که لا به لای روزنامه ها حتما مخفی شده میخوانم منظورم همان چشم ها هستن.این چشم ها بعد از کلی

نگاه کردن و متلک پرانی از صبح تا ظهر خسته شده و حالا که ظهر شده بیکارن و یکی مثل من میشه سوژه فردی

که روزنامه میخواندو میخندد.و صفحه ی نیازمندیها و قسمت کار همه را دور میزنم خیلی آرام و گاهی تند و باز آرام

اینها هم از ما بهترون میخوان مثل فیلمهای هندی ایرانی و ژاپنی پس تکلیف فیلمهای بدرد نخور چی میشه باید تاریخ

مصرف دار بودن این فیلمها را برداشت تنها چیزی که هیچوقت تاریخش نمی گذرد و گرسنگی و چشم های تیزبین

گاهی به گاهی بگیر نگیر و گوش های کری که گاهی خوب می شنوند.و صندلی گوشه ی پارک که سایه ای آن را احاطه کرده

و از برکت درخت نیمه خشک با معرفت که خیلی کاره کمرش نشکسته.چند پیرمرد در حال صحبت کردن هستن حتما دارن از

مصدق تا رضاخانو یک دور تاریخی میزنن و اینکه آن زمان یک دونه نمی دونم چی چی یک قرون بوده و حالا شده پنج برابر

و حتی کنتور که نداره شده نمیتونم بشمرم.

برمی گردم به خانه غروب بی خاصیت همیشه یاد آدم می ندازه که چقدر ما هم داریم به تاریخ می پیوندیم و روزی میرسه که بچه های

بچه های آدم فضایی ها بشینن و بگن یادش بخیر قیمت شاخک هایمان آن زمان اینقدر بود و حالا قیمت یک نمی دونم قطعه ی مغزمون

چقدر شده خدا می دونه یک روز جمعه باشه یا اصلا دیگه روز نباشه و همجا بنفش باشه و یا شایدم خاکستری و یا صورتی.

 

داستان کوتاه-یک روز جمعه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389


یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:43 صبح

برف سنگینی در حال باریدن است ..من کنار پنجره در حال پختن ماهی هستم .گازو بردم گذاشتم جایی که بتونم بیرونو هم

نگاه کنم .کمی فلفل و زردچوبه رو ماهی ریختم..حسابی روغن کاریش کردم خیلی بیشتر از حد معمول اصلانم فکر چربی خونم و نکردم.

یک لیوان نوشابه اونم غیر رژیمی  بی خیال قند خون.

همه میگن آخه اینم منظرایه که تو بخاطرش گازتو بردی کنار پنجره ..ولی به نظر خودم که از خودم پرسیدم اون همه  آشغال یک روزی

آشغال نبودند مثل همین تخم مرغ  به  نظر من پوستشم قشنگه حالا چه بی زرده چه بازرده .مهم  نیست که من یک سرایدارم اونم همچین جایی

چون من برای خودم همین آشغالدونی رو پارک کردم ..تو همین لاستیکی که الان نیم من برف روش نشسته گل کاشته بودم ظهرهای تابستون

یک پنکه جلوم میزاشتم با یک هندوانه قرمز و شیرین صفایی می کردیم.

زمستونا دلگیر می شه اگه یک تلویزیون داشتم خیلی خوب می شد حالا هم با یک رادیو جیبی و هدفون کلی حال می کنم.الانم پشت پنجره

نشستم دارم ماهی می خورم حالا زیادم مهم نیست که یکی پیداش بشه و منو بشناسه تازشم بدونه که من چه همه مرض دارم بهم بگه تو که

فشارخون داری چربی خون داری سر دردم که از بالای همین چربی خون داری  بازم این همه تو ماهی روغن می ریزی حالا که هیچکی نیست تا بهم اینارو بگه

خودم به خودم می گم..مگه فقط پولدارا باید مواظب خودشون باشند مهم اینه که هر وقت اراده کنی و تصمیم بگیری که در هر شرایطی که هستی حالا هر چه قدم بد به خودت برسی.

الو آنتن نمی ده واستا برم کنار پنجره بلندتر صحبت کن.ماشاالله تویی راستی برای چیزهایی که فرستادی ممنونم خدا خیرت بده مخصوصا بهمنا روزی یک بسته رو دود میکنم

شارژ م کمه چی ها...راستی تو زنگ زدی  خب چه خبرا خوب هستی .خب الحمدالله قدمت رو چشمام حالا کی می یای همین امشب خیل خب منتظرتم .باید باقی مونده ماهی رو

داغ کنم یک گوجه هم کنارش با یک لیوان چای حله.بهتر ه یک دستی به سر و روی اتاقم بکشم.نگاه کن پشت تخت چه آشغالی  گرفته.باید یک سطل آشغال  بخرم خوبیش این

که لازم نیست ساعت نه بزارم دم در حیاط صاف میرم میریزم تو بقیه آشغالها .اومدم بابا سر آوردی .تویی رمضون چی این وقت شب چه کار داری .س. سلام. می. می گم قند داری

امشب ت. ت. تموم کردم .باشه بابا خودت و کشتی الان می یارم واست.همسایه های مارو ببین فقط دست گرفتن دارن.بیا رمضون ..دیگه نمی یان گاریاشون و ببرن نه با با اعتصاب

ک. کردن.دستت د. د. درد نکنه .سوسک از دیوار کنار پنجره بالا میرود..بعد از بالا و پایین رفتن از تکه ماهی ها از مایتابه خارج میشود .به ساعت نگاه میکند عقربه ها 12/30

را نشان می دهد.سکوت فضای اتاق را در برگرفته.روی تخت دراز می کشد و به سقف زل می زند.با شنیدن صدای تق تق در از جایش بلند می شود در را باز می کند .سلام ماشاا...

چه عجب بابا کلی نگرانت شدم.گوربانت برم این چه جاییه اومدی تو نامه هات کلی از اینجا تعریف می کردی  این بود همون جایی که من روز اول سفارشتو کردم آشغالدونی نبود

که انبار قرار بود باشه. دیلم برات خیلی تنگ شده بود از گزوین تا اینجا همش تو فکر بودم که تو حتما باید تغییر کرده باشی ولی خوب..مثل این که خیلی بدم بهت نگذشته .خوب

ماشاا... جان بشین تا برات یک چایی بریزم .ای بابا دیگه باید به فکر یک جای جدید باشم کدوم سرایدار ی اگه همون رفیق تو نبود که همین جارو هم بهم نمی دادند والا اینجا بجز

آشغال چی داره که بخواد سرایدار داشته باشه.می گم جلال خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدی اینجا یادت می یاد .آره بابا یادمه این اتاق که می بینی پر آشغال بود بعد

که سفارشمو کردی و رفتی قزوین من فرداش اومدمو حسابی تمیز کاریش کردم.

راستی بازنشست شدی.آره بابا چند ماهی میشه.سکوت حکمفرما میشود چراغ را خاموش میکند.دکمه ساعتش را می گیرد نور آبی ملایمی صفحه ساعت را روشن میکند1/35دقیقه.

دستش را روی زمین میکشد سوسک زیر دستش له میشود و مایع کرم رنگی به کف دستش مالیده می شود.بارش برف قطع شده همه جا را برف پوشانده .بخاری کوچک گوشه

اتاق که گه گاهی تق تق می کند..شعله های زرد رنگی که گاهی به رنگ آبی می سوزد.قاب عکس گوشه ی اتاق چهره ی مردی را نشان می دهد که روی سکوی قهرمانی ایستاده

است.و چند مدال که به دیوار زده شده است.کنار قاب عکس روزنامه رنگ و رو رفته ای به دیوار چسب خورده است دو جوان که روی تشک در حال گرفتن کشتی هستند زیر عکس

اسم دو کشتی گیر زده شده است جلال ایمانی و ماشاا...قدرتی .ساعت6/30دقیقه صبح..خب جلال جان ما رفتیم دیگه..راستی برات یک سطل ترشی آوردم صندوق عگب ماشین گذاشتم

خوب شد یادم اومد.ماشا...خیلی زود رفتی .کار دارم باید برگردم.همدیگر را در بغل می گیرند مرد سوار اتومبیلش می شود چند بوق ممتد و سفیدی رنگ اتومبیلی که در جاده خاکی کم کم

بی رنگ می شود و چند کامیون حامل زباله که جلوی مرد توقف می کنند.

داستان کوتاه-من اینجا هستم-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386


یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:40 صبح

روزی مردی نالان و گریان بود و به درگاه خدا ..از سختی زندگی خود می نالید که خداوندا چرا به من ندادی ..و خرج زندگی ام جور نمی شود..و نمی توانم امروز برای زن و بچه هایم مقداری خرما و نان  یا شیر و اندکی برنج بخرم و در این فکر بود که ظهر است و بچه ها گریان مادر را به اذیت می اندازند و طلب سفره ای و غذایی میکنند.مرد همچنان که نالان و غمگین به راه خود ادامه میداد با مردی زیبا رو مواجه شد که در دستش پلاستیکی از خرما و نان وشیر و برنج دارد و خوشحال به طرف مرد میاید.با دیدن مرد جوان دلش حسابی گرفت و آهی از ته دل کشید.جوان به مرد نزدیک شد و بدون هیچ مقدمه ای سلام کرد و شروع به حرف زدن کرد.مرد سرجایش ایستادو به حرف های جوان گوش داد.مرد جوان از اینکه نذری دارد که باید ادا کند سخن به میان آورد و گفت که باید این مقداری که خوراک زندگی شخصی است را تامین کند تا نذرش ادا شود.مرد ابروهایش را از درهم بودن به بالا بردو با چهره ای خندان گفت.بی شک خدا تو را رسانده است مرد درود خدا بر تو باد که آن نذر تو بر من واجب است که امروز بچه هایم از گرسنگی بی تاب و بی قرار هستند.جوان لبخندی زدو گفت..عجب پس تو آن مرد گمگشته ی من هستی.و با اصرار مرد هر دو راهی خانه ی او شدند تا نهاری بر سر یک سفره با هم بخورند.مرد سرجایش ایستادو به حرف های جوان گوش داد.مرد جوان از اینکه نذری دارد که باید ادا کند سخن به میان آورد و گفت که باید این مقداری که خوراک زندگی شخصی است را تامین کند تا نذرش ادا شود.مرد ابروهایش را از درهم بودن به بالا بردو با چهره ای خندان گفت.بی شک خدا تو را رسانده است مرد درود خدا بر تو باد که آن نذر تو بر من واجب است که امروز بچه هایم از گرسنگی بی تاب و بی قرار هستند.جوان لبخندی زدو گفت..عجب پس تو آن مرد گمگشته ی من هستی.و با اصرار مرد هر دو راهی خانه ی او شدند تا نهاری بر سر یک سفره با هم بخورند.مرد جوان در خانه ی مرد و در سر سفره سر صحبت را باز کرد که من در کار زمین داری هستم و زمین کشاورزی دارم و طبق صحبتی که با شوهر شما داشته ام وضع بیکاری ایشان اگر مایل باشید شما خانواده به یکی از این زمین ها بروید و در جمع آوری محصول و کاشت و برداشت آن مرا یاری کنید.زن و مرد که موقعیت خوبی را در پیش روی خود می دیدند از خدا خواسته جواب مثبت دادند و قرار شد که خانه ای برای آنان در آن نزدیکی بسازد و آنها نقل مکان کنند به محلی که باید زندگی و کار کنند.روزها گذشت و همه چیز داشت خوب پیش میرفت و محصولات هم خوب به بار آمده بود و اوضاع حسابی بر پاشنه ی شانس برای مرد و زن و بچه هایشان می چرخید تا روزی مرد جوان گفت که به من خبری رسیده که گفته اند صاحب این زمین گویا قبل از اینکه این ملک را به من بفروشد مالی که کم از گنج نمی آورد را در اینجا یعنی در گوشه ای از این زمین چال کرده و چون میدانسته که من این زمین را همینجوری به گوشه ای رها میکنم تا در آینده آن را به قیمت بیشتری بفروشم خیالش راحت بوده ولی دست اجل به او مهلت نداده و او مرده و این مال در گوشه ای بی صاحب است.حال باید شما بگردید و آن را پیدا کنید تا از این مال قسمتی نصیب شما شود و ثروتمند شوید.

 

 

 

زن و مرد که گویا استارت آنها روی همین کلمه تنظیم شده بود بی معطلی بیل بدست شده و به جان زمین افتادند چند روزی گذشت ولی از مال مخفی خبری نشد و بیشتر زمین را جستجو کردند تا اینکه مرد جوان برای مطلع شدن از اوضاع به سراغ آنها آمد تا از کار آنها با خبر شود با شنیدن این خبر که مالی پیدا نشده حسابی عصبانی شدو گفت که شما دروغ میگید حتما کلکی در کار شماست و مال را پیدا کرده و مخفی نموده اید تا همه ی آن را به تنهایی بالا بکشید و سر من کلاه بگذارید از طرفی انکار آنها و از طرفی اصرار مرد جوان تا اینکه قرار شد هر جور شده این گنج پنهان را پیدا کنند تا شک او را بر طرف کنند.

 

و نوبتی همراه با بچه ها زمین را زیر و رو می کردند ولی خبری از گنج نبود که نبود.مرد کم کم به زنش مشکوک شد که نکند او این گنج را پیدا کرده و مخفی نموده تا با خانواده اش یعنی پدر پیر و مادرش آن را برای درمان و خرید خانه برای آنها از او پنهان کرده باشد و شروع کرد به اینکه تو مال را پیدا کرده و در خانه ی پدرت مخفی نموده ای آنقدر دعوایشان بالا گرفت تا هر دوی آنها همراه بچه ها به خانه ی پدر او رفتند و در فرصتی مناسب خانه را مرد زیر و رو کرد و هیچ پیدا نکرد تا دعوایشان بر سر این موضوع که پنهان کردن این گنج باید کاری زیر سر زنش و پدرش باشد بالا گرفت تا پدر زن مطلع شد و دعوا بالا و بالاتر گرفت تا اینکه مرد با هل دادن پیرمرد و خوردن سر ش به دیوار  باعث مرگ او شد اوضاعی شد که سیاهی اش جان مرد را گرفت و فرار را بر ماندن در آنجا و دویدن بی ایستادن ادامه داد و خود را گم و پنهان کرد تا روزی از سرما و گرسنگی تلف شد.

 

زن که بی سر و سامان شده بود با فریبکاری مرد جوان با او ازدواج کرد و ماجرای گنج به فراموشی سپرده شد تا اینکه روزی مرد جوان رو به زن کردو گفت..که اگر بچه هایت را به خانه ی مادرت نبری و آرامش من را بیش از این برهم بزنی تو را طلاق خواهم داد چند روزی گذشت و فشار های مرد بیشتر شد تا اینکه زن جوان مجبور شد بچه هایش را پیش مادر پیرش ببرد و با حالت گریان راهی خانه شد چند هفته ای گذشت تا اینکه خبر دار شد که مادر پیرش از حول شدن و استرس که برای یکی از بچه های زن موقع آب بازی کردن داشته سکته کرده و مرده و زن جوان نالان و غمگین شد تا اینکه دچار افسردگی شدید شد و فشارهای مرد جوان هم زیادو زیادتر شد تا روزی از این افسردگی و فشار سکته کرد و مرد.

مرد جوان بازهم ولکن نبود و در فکر این بود که فکری برای بچه ها کند تا روزی رو به یکی از پسران بزرگتر آن زن و مرد بیچاره کردو گفت که باید برویم به دریا تا کمی شما شنا کنید و خوش بگذرانید و آنها را به دریا بردو مشغول بازی کردن شدند تا اینکه با تشویق مرد به وسط دریا رفتند و در امواج دریا غرق شدند تا اینکه مردی به کمک آنها رفت و یکی از بچه ها را نجات داد.

مرد جوان که حسابی عصبانی از کار آن مرد بود با ظاهری خندان از او تشکر کرد و در کنار پسر نشست که در ساحل به زور چشمانش را باز میکرد با باز کردن چشمانش و دیدن نور خورشید به زبان کلمه ی خدایا شکرت را آورد انگار دیگر حالش دست خودش نبود و دلش حسابی شکسته بود تا اینکه کلمه ی اعوذب الله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم را چند بار تکرار کرد مرد جوان چند بار سرخ شد و ناگهان آتش از شانه اش به صورتش زبانه کشید و آب شد و برای همیشه در گودالی کثیف پنهان و محو شد با هر بسم الله گفتن پسرک و اینکه فرزندی از شیطان در گودالی که برای پدر و مادر و خواهر و برادران او کنده بود مدفون شد پسرک قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد و آرام خوابید.

داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان-داستان کوتاه-داستان کوتاه-آن جوان که بود...


یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:38 صبح

بابا ..تندتر می خوام برم بالا به به چه کیفی داره آخ جون تو بهترین بابای دنیایی.

پس کجارفتی .برمی گردد هر چه نگاه می کند کسی را نمی بیند فقط صدای افتادن برگها به روی زمین.

بابا..بستنی می خوام از اونا..خواهش می کنم  تو رو خدا..آخ جون تو بهترین بابای دنیایی.

پس کجارفتی چرا نخریدی.تاب آرام گرفته و میله های سردی که هیچکس نیست تا با دستانش آن را لمس کند

و گرمی بدهد به تمام سردی ها و رفتن ها.دو دست کوچک و دستی که پشت سرش قدرت میدهد به بالا و بالاتر رفتنش.

به تاب نگاه می کند تازه میله های زنگ زده اش را رنگ کرده اند..سرش گیج می خورد و می افتد.

بابا بریم پارک تو رو جون مامانی خواهش می کنم اگه دیگه گفتم بستنی بخر فقط تاب بازی قبول باشه.

اسم من نرگسه..اونم خواهرمه معصومه راستی تو چند تا خواهر داری بابات کجاست.

بسه دیگه نمی خوام تاب بخورم..بابام که بیاد می گمت منو محکم تاب دادی فقط بابام حق داره منو محکم تاب

بده فهمیدی.

ماهرروز عصر که می شه می یام پارک بازی دلت بسوزه تازشم بستنی هم می خوریم بابا جونم واسم می گیره.

مامان خواهش می کنم ما رو ببر پارک ..اگه بابا بود مارو می برد بازیمون می داد ولی تو خیلی بدی دیگه دوستت

ندارم مامان بد.

مامانم می گه بابات برمی گرده خیلی زود بازم ما رو می بره پارک برامون بستنی می گیره تابمون می ده اونم محکم

هیچکی مثل بابام نمی تونه اینقدر محکم تاب بده کاش الان بیاد.

مامان پس چرا بابا نیومد الان دوتاماهه که نیومده من   شمردم   شده دوتا سی تا من دلم براش تنگ شده تو فقط مارو

جمعه ها می بری پارک ولی بابا هر روز مارو می برد پارک.

معصومه تو فکر می کنی بابا کجاست پس چرا نمی یاد ..مامان که فقط یکمی ناراحته اصلا دلش برای بابایی تنگ نمی شه.

پس چرا محکم تاب نمی دی من همش دارم خودم با پاهام تاب می دم اه برو نخواستم.معصومه تو چرا از تاب خوردن بدت

می یاد حالم از هر چی سرسره بازیه بهم می خوره هیچی مثل این بازی کیف نداره بسوزمن دارم تاب بازی می کنم.

مامانم که فقط پفک می گیره پس بستنی چی من پفک دوست ندارم من بستنی می خوام زودباش برو بستنی بگیر اه تو بدترین مامان دنیایی..بدجنس.

بچه ای خوشحال در حال تاب خوردن است و مادری که پشت سرش ایستاده و با تمام توانش او را هل می دهد تا تاب بالا برود و خنده ی

بچه بیشتر..کنار سرسره نشسته و تاب خوردن او را نگاه می کند و خندیدن کودکی که زیاد و زیادتر می شود.

بلندتر از صدای خودش بیشتر از صدای معصومه که همیشه موقع تاب خوردن خنده هایش را می شنید.

مامان من دیشب خواب بابا رو دیدم خیلی خوشحال بود همش می خندید من کلی تو خواب خندیدم کاش بازم بیاد به خوابم خیلی زود تموم شد.

می دونی معصومه الان ده ساله که بابا برنگشته مامانم که هیچی نمی گه من نمی دونم  هنوزم فکر می کنه ما بچه ایم یا که فکر می کنه گریه هاشو

نمی بینیم دیگه نمی تونه ناراحتی هاشو پنهان کنه باید بگه دیگه نمی تونه مخفی کنه اون چیزی رو که می دونه.

حالا که مجبورم می کنید باشه ولی مطئمن هستم از شنیدن واقعیت هر دوتاتون مثل من افسرده میشید و به حالو روز من می افتید.

دیگه از این بدتر می دونی چند ساله داری می گی که بابا برمی گرده پس کو مطمئن باش از این بدتر نمی شه دیگه..فقط راستشو بگو.

می دونی مرتضی آشنایی من تو اینجا واقعا که جالبه..این پارک هم منو از پدرم جدا کرد و هم با تو.......

آخرین بار که بابا مارو آورد این پارک برامون بستنی خرید بعدشم گفت می ره یک زنگ می زنه و زودی برمی گرده ولی دیگه برنگشت.

عجب بستنی قیفی خوشمزه ای مرتضی اگه بازم از اینا بخری قول می دم سر قرار به موقع بیام مطمئن باش یک قول زنونه.

امروز اصلا روز خوبی نبود با معصومه حرفم شداونم سرچه موضوع مسخره ای فقط بخاطر یک دفترچه خاطرات که اون یواشکی

درشو باز کرده بود.

یکدونه دیگه خریدم خدا کنه اینبار مامان قفلشو نشکنه اصلا دیگه رمزی می نویسم تا خیالم راحت باشه که به غیر از خودم کسی از اون

چیزایی که می نویسم سر در نمی یاره.

می دونی معصومه امروز نه مرتضی زنگ زده نه اومد پارک نگرانش شدم گوشی رو مادرش همش بر می داره.

الان یک هفته ست که نه زنگ زده نه اومده پارک دیگه دارم دیوونه می شم نمی دونم چکار کنم.

اگه به شما بگم باباتون زنده است و من می دونم کجاست باورتون می شه من فقط رازی رو که شوهرم گفته بود نباید به شما بگم

مخفی کرده بودم آره باباتون گفته بود.

می دونی معصومه مامان زیاد ناراحت نیست فقط احساس می کنم داره یک چیزی رو از ما پنهان می کنه کاش می دونستم چی رو داره

پنهان می کنه.

مرتضی اگه بهت بگم بابام چه کاره بوده باورت نمی شه شاید بگی خالی بندم ولی باورکن اون چیزی رو که می شنوی واقیته و شایدم

زیاد تعجب نکنی چون خودتم یکجورایی عجیب غریبی..شوخی کردم بابا...

وقتی برگهایی رو که از درختای بلندو قد کشیده به زمین می افتن  و نگاه می کنم با خودم می گم نرگس یک پاییز دیگه هم داره تموم می شه ولی بابات

نیومد و باز بهارو زمستون همش کارم شده شمردن و باز تموم شدن و نو شدن چیزایی که برام بوی کهنگی می دن.

باباتون یک جایی تو همین شهره خودشو سالهاست مخفی کرده منم یواشکی تو همه ی این سالها با زحمتو مخفی کاری به دیدنش می رفتم..

یعنی همیشه با هم قرار می زاشتیم آخه کی باورش می شه رحیم...

مرتضی..بابای من روانشناس باورت می شه اونم روانشناس کودکان می دونی خیلی جالبه ..مگه نه.

فقط می خواستم سربه سرت بزارم حالا درسته زیادم شغل عجیب غریبی نداره ولی به سر کار گذاشتن تو یکی می ارزید که

یکخورده ای روغن داغشو زیاد کنم ولی مثل اینکه سوخت.

می دونی مرتضی بابام بچه ها رو خوب می فهمه یعنی خیلی زود می تونه باهاشون ارتباط برقرار کنه حتی با اون خجالتی ها یا نمی دونم

گوشه گیرا ..یعنی کارش درسته یک چیزی تو همین حدود.

وقتی رحیم گفت چکار کرده باورم نمی شد من بدبخت حتی نذاشتم شما ها بو ببرید یا ناراحت بشید همه ی مشکلاتو یک نفره به دوش کشیدم دیگه خسته

شدم از اون همه سرکوفت تحقیر و حتی کتک خوردن از آدمایی که طلبکار بودن اونم نه مالی..چی بگم چجوری بگم...

شاید تقصیر من بوده منم مقصرم بخاطر خیلی چیزهایی که در نظرم بی اهمیت جلوه می کردن..هیچوقت نتونستم واسه حمید یک زن ایده آل باشم

زنی که تو رویاهاش واسه خودش ساخته بود من با اون چیزی که اون می خواست زمین تا آسمون فرق داشتم اصلا همش تقصیر منه خدایا منو ببخش.

همش بهونه می گرفتم خیلی وقتا یعنی بیشتر وقتایی که به من احتیاج داشت من بی حوصله بودم فقط یک حس یک طرفه البته عاشق هم بودیم اما کم کم

سردی بدی بین ما بوجود اومد و یک عشق یک طرفه که سردو سردتر می شد.

امروز دوباره به پارک اومدم..خیلی چیزایی که تو همه ی این سالها برام شده بودن یک سوال و خیلی جوابهایی  که فقط واسه از واقعیت نگفتن ها

شنیده بودم رو دوباره تو ذهنم مرور می کردم و روشن شدن چیزایی که هم برام عجیب بودن و هم غیر قابل باور حالا دیگه دنبال چیزی نیستم

نه پدرم و نه مرتضی می دونم واسه چی دیگه نیومد لابد کسی که خیلی هم بهم نزدیک بوده یک چیزایی رو که می دونسته به اون گفته زیادم مهم نیست

برام که چی گفتنه چون می دونم نمی تونم انتقام ازش بگیرم چون خیلی دوسش دارم.یک حس حسادت احمقانه از همون بچگی تا حالا همیشه همینطوری

بوده.امروز اومدم پارک تا از خیلی چیزا خداحافظی کنم حتی از اینجا دیگه باید برگردم مطمئنم همه چیزو خیلی زود فراموش می کنم شایدم نتونستم ولی

باید تلاش کنم خیلی سخته می خوام برگردم پیش پدربزرگم چند ماهی پیش اون بودم مرد خیلی خوبیه یک جای خیلی دور زندگی می کنه خیلی دور از

اینجا..باید برگردم.

داستان کوتاه-پارک عشق-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


یکشنبه 91 بهمن 15 , ساعت 1:38 صبح

وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه  ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد کلمه ای را نوشت که آخرین معادلات ریاضی با تمام اعداد و رقم ها در هم بریزد و آن مرگ بود.وقتی معلم علت نوشتن این کلمه را از دختر پرسید جوابی را شنید که باعث شوکه شدنش شد و آن جواب این بود مرگ+بداخلاقی=با معلمی که وجود ندارد..همه از این حرکات و صحبت های کاترین تعجب کرده بودند از این که با صحنه هایی روبرو بودند که حتی درخوابشان هم فکرش را نمی کردند و آن تند روی و درگیری لفظی شاگرد و معلمی بود که هیچکدامشان حاضر نمی شدند کوتاه بیایند معلم دختر را از کلاس بیرون کرد و شروع کرد به ادامه درس دادنش حالا کاترین تنهای تنها شده بود بادری بسته و تخته ای که پاک شده بود در سالن هیچکس نبود انگاری که رنگ مرگ به در دیوار مدرسه سایه افکنده بود. همه چیز در حال اتفاق افتادن بود و اون زلزله یکباره اتفاق افتاد تابلوی کلاس ها شروع به تکان خوردن کردند همه ی بچه ها از کلاسهایشان بیرون زدند دو کلاس A, B روبروی هم و برخورد دانش آموزانی که سراسیمه خودشان را به در ورودی ...و معلم که حالا دیسیپلین قبل خود را فراموش کرده بود و سراسیمه مثل یک دیوانه ی فراری به سر و کله اش میزد.تا همه بفهمند که اون می ترسه و کمکش کنند درست کارها بر عکس شده بود و دانش آموزانی که به کمک معلم ترسویشان  رفته بودند .همه پناه گرفته بودند و گروهی هم وحشت زده می دویدند و دوباره لرزشی شدیدتر ..وقتی کاترین دوباره چشم هایش را باز کرد با مدرسه ای روبرو شد که زلزله آن را ویران کرده بود و دانش آموزان زخمی و معلمی که اثری از آن نبود و مرگ چند همکلاسی..امروز روز حادثه و فاجعه بود روزی عجیب و غیر قابل پیش بینی که با همه ی روزهای سال فرق می کرد.صدای گریه های چند دختر که بالای سر دوستان خود نشسته بودند فضا را حسابی غم انگیز تر کرده بود چند کش مو چند مداد و تعدادی پلاستیک از ساندویچ های له شده ی گوشت و مرغ ..صدای آمبولانس ها به گوش می رسید و چند امدادگر که دانش آموزان را آرام و زخمی ها و جنازه ها را سر و سامان می دادند.و به داخل آمبولانس ها هدایت میکردند..و تعدادی سگ که وظیفه ی پیدا کردن افراد زیر آوار را به عهده داشتند ..معلم را پیدا کردند..جسد معلم!!!که به بیرون کشیده می شود ..دیگر آن اخم همیشگی خودش را ندارد چشمانی نیمه باز و سر و صورتی خون آلود ..روی جسدش پارچه ای سفید پهن می کنند .من وسط کلاسم شروع میکنم به خندیدن و ...گریه جیغ میزنم..جیغ میزنم..معادلاتی که درست در اومده بودن.

کسانی که باید زنده می ماندند و کسانی که نباید زنده می ماندند.چرا باید یک عده بمیرند و یک عده زنده بمونند؟؟؟

جواب این یکی با هیچ معادله ای و علمی غیر دست یافتنی ..و جوابی که نیست برای این سوال مهم؟امروز زمانی برای مرگ بود.و نوبت دانش آموزان و معلم کلاس بود...و زمانی که پدر داشت در مزرعه کار می کرد خیلی عادی مثل همیشه همه چیز به یکباره رخ داد ..اسلحه شکاری و اسبهای بیچاره و آخرین تیر که پدر رو برای همیشه از این حساب و کتاب بدون جواب راحت کرد...چرا اسبها و چرا خودش؟؟؟حالا هم این زلزله....یعنی ممکنه من کاترین چهارده ساله یکجورایی همه ی معادلات رو بهم ریخته باشم!!!تنها با فکر کردن به اون همه نبودن و مرگ؟؟؟اصلا من با همه فرق دارم..از همون بچگی من با همه فرق داشتم همه یکجور بازی می کردند من یکجور دیگه..همه شبها روی تخت می خوابیدند ..من تو مدرسه شبانه روزی روی زمین اون هم به شکل یک علامت سوال؟؟؟اصلا نمی دونم چرا اینجوریه مثلا الان همه توی این زلزله دارند به هم کمک می کنند ولی من تو کلاس ایستادمو و افکاری رو که باید مرور بشه رو بزور دارم از لابه لای آینده بیرون میکشم.اصلا تو رگهای من بجای خون علامت سوال  جریان داره!!!از امروز دیگه ریاضی حل نمی کنم.به عمه الیزا هم میگم دیگه منو مدرسه نفرسته...البته اگه زنده باشه.اگه بخوادم به زور بفرستم منم یک تقسیم حل میکنم تا اونم دیگه...اصلا مگه زوره من نمی خوام دیگه حرف بزنم...!!!

داستان کوتاه-زمانی برای مرگ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

 


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ